امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

عید قربان و شروع اسباب کشی

مبارک باد عید قربان، نماد بزرگ ترین جشن رهایى انسان از وسوسه هاى ابلیس.         از چندروز قبل از عید به شدت مشغول جمع کردن وسایل خانه بودم . عید قربان امسال متفاوت از سالهای قبل بود . امیرمحمد خان سحرخیز  روز عید قربان زودتر از روزهای دیگه از خواب بیدار شد. سوئی شرت جدید انگری بردز که براش خریده بودم و تنش پوشیدم و به همراه عروسکهای گاو و انگری بردز  راهی منزل عمه جون خدیجه شدیم .  بابایی چند روز قبل از عید قربان یه تصادف کوچولو کرده بود اونم اینطوری که موقع پارک ماشین ،جوی آب و ندید و با دو تا چرخ راست افتاد تو جوی آب ، ماشین نداشتیم چون تعمیرگاه بود . اینجا امیرمحمد از...
10 آبان 1391

حرفی از جنس عشق کودکانه ...

   با امیرمحمد در حال خوابیدن بودیم . معمولا قبل از خواب با هم حرف میزنیم . کلی نازش میکم . قربون و صدقه اش میرم .. چکار کنم لوس بازی مادرانه دیگه ...   یک دفعه به من گفت : مامانی دل من برای شما خیلی شور میزنه ؟   گفتم عزیزم قربونت برم چرا دلت برای من شور میزنه ؟      گفت آخه دل من شما رو خیلی دوست داره ... مامانی پس دل شما برای من چی میشه ؟ گفتم دل من برات میتپه پسر قشنگم .. دل من برات تاب تاب میزنه  عزیز دلم ...  چون دل من عاشقت ... کلی نازش کردم و براش توضیح دادم که کاربرد دلم شور میزنه چیه .     بعداز ظهر روز بعد بابایی در حال بی...
3 آبان 1391

مسافرت به بندرانزلی بدون بابایی ...

  سه شنبه ۱۶ مهر سرپرست تیم ورزش بانوان اداره کل به من خبر دادکه برای شرکت در المپیاد ورزشی بانوان شاغل در سازمان که در بندر انزلی برگزار میشود در رشته تنیس روی میز اعلام آمادگی کنم . قبلا هم با من تماس گرفتند ولی از آنجایی که بعد از تولد امیرمحمد هیچ تمرینی نداشتم قبول نکردم ولی به علت اینکه اعضای تیم تکمیل نبود دوباره از من خواستند که قبول کنم ، من هم بعد از مشورت با بابایی رضایت خودم را اعلام کردم که البته با امیرمحمد خان به این سفر  بروم.    اولین بار بود که با امیرمحمد بدون بابایی سفر میکردیم . مقدمات رفتن و آماده کردیم . مدت ماموریتم ۶ روز  از جمعه ۲۱  تا...
30 مهر 1391
1